کیوسک
۱۴۰۰/۱۲/۰۱          دربست

نویسنده: بهرنگ منتخبی

- دربست!

جفت پا زدم روی ترمز. پیرمرد مثل شخصیت فیلم های کره ای با قدم های ریز و نزدیک به هم خودش را روی صندلی عقب انداخت.

 - زود باش.

گفتم: «حاجی دربست دیگه؟!»

پیرمرد پیچ و تابی به بدنش داد و گفت: برو.

گفتم: «امان از دست این سنگ مرمرهای پیاده رو. یه بند انگشت برف که می باره، میشن عین خیار پوست کنده؛ صاف و لیز. نمی دونم کدوم عقل کلّی این ها رو چسبوند کف پیاده روها که مجبور بشیم اینطوری راه بریم.»

پیرمرد مثل مارگزیده ها به خودش پیچید.

گفتم: «حاجی بالاخره کجا برم؟»

گفت: «گلاب به روت!»

گفتم:‌ کجا؟

گفت: «روم ‌به دیوار!»

گفتم: «انگار یه چیزیت شده ها.»

گفت: «برو به نزدیک ترین دستشویی عمومی!»

این دفعه دیگر از آینه نگاه‌ نکردم و سریع به عقب برگشتم. پیرمرد دو دستی شکمش را گرفته و به صندلی چسبیده بود.

گفتم: «حاجی بیست ساله راننده تاکسی ام، خودم هنوز پشت درخت های پارک میشینم! نگرد، نیست! برو پایین حاجی جان تا کار دستمون ندادی.»

 اما وضعیت پیرمرد لحظه به لحظه بدتر شد و چنان دندان هایش را بهم فشار داد و چنان صداهایی تولید کرد که صدای لاستیک ها روی برف را هم دیگر نشنیدم. با این همه، روکش صندلی ها برایم بیشتر مهم بود، چون تازه عوض کرده بودم. چاره ای نبود! باید کاری می کردم.

با خودم گفتم: «شهرداری اگه واسه مردم دستشویی نساخته باشه، واسه کارمنداش که ساخته. پس بهتره برم اونجا.»

تازه اولین چهارراه را پیچیده بودم که اتوبوس خط واحد جلویم سبز شد. آن هم در این زمستان! این بار جفت پا بوق را فشار دادم، با این امید که اتوبوس متوجه وضعیت اورژانسی من بشود و راه را کمی باز کند. اما انگار نه انگار. در همین حین صدای آژیر آمبولانس هم از پشت سر بلند شد. کاش می توانستم پیرمرد را تحویل آمبولانس بدهم، اینطوری زودتر به مقصد می رسید. از من بوق، از آمبولانس آژیر و از اتوبوس خط واحد نشنیدن. اصلاً تو چرا امروز اعتصاب نکردی!

 البته تقصیری هم نداشت. از بس پارک دوبله در خیابان زیاد بود و از بس برف ها را کنار خیابان دپو کرده بودند که نمی توانست کاری بکند. نشان به آن نشان که چندتایی مسافر را وسط خیابان سوار کرد.

به هر حال، با هر بدبختی یا خوشبختی بود، رسیدم دم در شهرداری. فعلا پیرمرد رفته است داخل تا پس از پایان کار کرایه من را بدهد. البته امیدوارم بتواند از میز خدمت و نگهبان ورودی اجازه ورود بگیرد. خبری هم از آژیر آمبولانس نیست. فکر کنم بیمار داخل آن هم به پایان کار رسیده است. بهتر است تا پیرمرد بیاید من این روکش های خیس را از صندلی جدا کنم.

روزنامه‌نگار/طنزنویس

انتهای پیام/





ارسال نظرات






 
برای دسترسی به آرشیو بخش کیوسک اینجا کلیک کنید
 
درباره ما تماس با ما
طراحی و اجرا