فرهنگ و اندیشه 1400/02/04 |
![]() |
"خودم را از خودم" |
کتاب "خودم را از خودم" دومین مجموعه شعر سپید خانم سولماز طلوعی شاعر نوپرداز و نو اندیش ارومیهای، که اخیرا در خانه جوان این شهر با حضور دهها نفر از شعرا و تنی چند از مسئولان فرهنگی، به همت محفل دورهمی شاعران ارومیه، مراسم شایسته رونمایی از این کتاب و جشن امضا با حضور خود شاعر و ناشر (وحید طلعت) انجام گرفت. بنده نیز توفیق حضور داشتم و مطالبی کوتاه عرض کردم. ضمن تبریک به شاعر پرتلاش خانم طلوعی، یادداشت کوتاهی که داشتم اینجا ارائه میکنم. این کتاب شامل ۷۹ شعر منثور و سپید در ۹۸ صفحه رُقعی با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و قیمت ۵۰ هزار تومان پشت جلد، در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات آدالار در ارومیه منتشر شده است. چارچوب زبانی و اسکلت بندی بیانی و مصالح ترکیب سازی لغوی خانم طلوعی در این کتاب بسیار ساده، روان و عاطفی با واژگان عمومی و آشنا برای هر فارسی زبانی است. خواننده برای فهم شعر، با مشکل واژگانی مواجه نیست و از خواندن شعر لذت می برد. به لحاظ محتوا و فضای شاعرانه، شعر سولماز طلوعی، خروشان و هیجانی نیست، بلکه آرام، گیرا و نجیب است و به رودخانه ای پر از آب زلال و آینه گون است که وقتی تماشایش می کنی روحت را با خودش می برد، گاه به چمنزاری - تفرجگاهی خلوت می ماند که در کنارش ایستاده ای و آبشاری صاف و بلند را تماشا می کنی و عشق معصومانه سر به شانه ات استفاده از صنایع ادبی لفظی و معنوی، تصاویر بکر بدیعی، استعاره های نو و لطیف بسیار طبیعی و بی تکلف؛ مانند ویتامین در میوه است بی آنکه به چشم آید به بدن انسان منتقل می شود. حس و حال عاشقانه مهم ترین عنصر معنوی جاری در شعر خانم طلوعی است که در کالبد جملات و تعابیر و توصیفات لفظی اسعار جریان دارد، گاه بسیار آرام همچون نسیم جانبخش که در فضای بسته روزمرگی به آن احتیاج داری، روح و جانت را حیاتی نو می بخشد و گاه به تلخی حس گمشده ای بر دل و جانت چنگ می زند و به شعله حسرت می کشاندش. با تمام این قضایا، شعر سولماز طلوعی انعکاس خود اوست، انسان معاصر به روایت زنانگی اش. بازتابی از عشق و حسرت و شادی و اندوه و شکست و پیروزی و غرور و خضوع و یاس و امید و دلهره و نگرانی انسان زمان ماست. نمونهها: شعر ۶ زندانی/ حتما مردی نیست/ که پشت میله های زنگ زده می نشیند/ و روی دیوارهای انفرادی/ اولین جمله معشوقه اش را هزار بار می نویسد/ و زندان حتما جایی نیست/ که پنجره های کوجکش را بالای سقفها ساخته اند/ و موش های کور، شبهایش را جشن می گیرند .../ گاهی زندان استخوانهای خسته زنی است/ که سر رویاهایش را/ یکی یکی زیر خاک می کند. (ص ۱۲) شعر ۱۹ یادت هست؟/ بچه که بودیم/ سرمان را می کردیم زیر آب/ و می شمردیم/ نفس هایمان را/ که یکی یکی خفه می شدند .../ بزرگتر شدیم/ سرمان را درآوردیم از آب/ دادیمش به باد/ و چه بد باختیم/ شرطی را که پای نفس های راحت بسته بودیم. (ص ۲۹) شعر ۳۸ دارد شب می شود باید/ گوشه ای از جهان را روشن کنم/ و تکلیفم را با چشمهای تو! (ص ۵۰) مصطفی قلیزاده علیار انتهای پیام/ |