جامعه و شهروند 1399/12/30 |
![]() |
شیداییاش از چهره پیدا بود |
توحید محمودپور/ ماههاست هر روز که از خواب بلند میشوم دلم در سینه درد میکند. نیمروز که میرسد قلبم با سرعت بیشتری میتپد. منتظر میشوم تا سیما سادات لاری سخنگوی وزارت بهداشت آمار روزانه جان باختگان بیماری کرونا را اعلام کند. جزئیات خبر نیز که مثل روز روشن اما مثل بخت برگشته ما سیاه است؛ شمار فوتیهای مان گاه به گاه کمتر میشود اما دیگر کاهش تعداد مرگ و میر نیز حال دلم را خوب نمیکند. البته چیزی هم از این دل وامانده باقی نمانده است چراکه هر روز تکه ای از آن پاره میشود. تیتر اول خبرها سیاه است حتی نشریات زرد حال و هوای تیره دارند. وحشت ابتلا به کرونا شهر را پر کرده است. یک سال بود از کرونایی میترسیدیم که از چین برخاست حالا از کرونا جهش یافته هراسانیم که از انگلستان شروع شده است. حالا و اکنون ماههاست که بیخبری خوش خبری نیست. انگار شهر هر روز ساکتتر میشود. دنیا را چه شده که هدهدها دیگر پیام آور شادی نیستند؟ چرا دیگر باد صبا نمیوزد و خبر خوشی به ارمغان نمیآورد؟ قاصدک ها را چه شده است؟ طول میکشد تا ما از عمق خبرهای بدی که میشنویم باخبر شویم. حال جسم و روح ما به این اخبار بد عادت کرده و بدنمان گرم است؛ زمانی به خود خواهیم آمد که شاید هر خانواده یک قربانی به این دیو چند سر داده و اشتهای آن برای گرفتن جان انسان ها سيراب شده است. آخرین بار که با دیدن ماشین عروس و داماد بیاختیار لبخند زدم را به یاد ندارم. دیروز کودکی در پیاده رو دیدم که ماسک داشت و از مادرش میخواست آن را جلوی دهانش مرتب کند. ایران دیگر شبیه ایران نیست؛ چندی است کودکان کوچهمان از ته دل جیغهای شادی سرنداده اند و دنبال توپ پلاستیکی نمیدوند. شور و نشاط اجتماعی کمرنگ شده و چهرهها پشت ماسکهای رنگی پلاسیده است. نزدیک عابران که شوی نه بوی عطر بلکه بیشتر بوی مواد ضدعفونی به مشامت خواهد رسید. ماسک، شیلد، دستکش و ماده ضدعفونی واژگان پرتکرار این روزهاست. آه! یک سال است طعم زندگی را با احتیاط زیر زبانم مزمزه میکنم. دیگر دستان باز و بازوان گشاده رشته محبت را محکمتر نمیکنند. شما که این خاطرات را در سال 1440 میخوانید آیا باور میکنید ما در این بازه زمانی مشهور شده به دوره کرونایی به جای دست دادن با زدن مشتها و آرنجها با هم خوش و بش میکنیم تا مبادا ویروس کوید19 را از طریق دست به هم منتقل کنیم؟ شاید مغزتان و حتما قلبتان از شنیدن این جمله به درد خواهد آمد که ما بیش از یک سال است عزیزان خود را یک دل سیر در آغوش نگرفتهایم طوری که دنیا بغل کردنهای بیشماری به ما بدهکار شده است. نیازهای عاطفی ما ناخوبها تا به حدی رسیده که در برخی کشورها اتاقهای پلاستیکی برای مبتلایان به کرونا ایجاد شده است تا آرامش آغوش عزیزان تحمل درد را برای آنان کمتر کند. حتی چندی پیش در اخبار خواندم که عاشق 81 ساله ایتالیایی که به علت قوانین پیشگیری از کرونا اجازه ملاقات معشوقهاش را نداشت دست به جنون زد؛ وی به خانه نرفت چون شاد کردن معشوقهاش مهمترین دغدغهاش بود. یک صندلی برداشت، مقابل ساختمان بیمارستان روی آن نشست و ریتمهای عاشقانهاش را در آکاردئون ریخت تا ملودی عاشقانه اش مرهمی بر هجراناش باشد. من امروز بیش از همیشه از مفهوم فاصله گریزانم اما با آن انس گرفتهام. میدانم برای اینکه لبخندهای بیشتری در دنیا ببینم باید از همنوعان خود فاصله بگیرم؛ چیزی که امروزه به نام فاصله اجتماعی یا فاصله فیزیکی معروف شده است. درد امروز ما این است که ماها حتی در خانه از سر سفره و دور میز تا مقابل تلویزیون فاصله اجتماعی را رعایت میکنیم تا بیشتر نفس بکشیم. دغدغه امروز من این است نکند کرونا برود و دست در گردن هم نیندازیم، بوسیدن را فراموش کنیم و مشتهایمان را برای هم باز نکنیم! عید نزدیک است اما حال و هوای روزهای آخر سال از این شهر شسته شده است. دیگر نوروز مترادف با دید و بازدید نیست؛ نوروز حتی روز جدیدی نیست. همه روزهایمان تکراری است. تکرار شوم درد و فاصله و فاصله و فاصله. امسال نیز قرار نیست لباس نو تن کنیم تا سال که تحویل میشود پر از آغوش شویم. از خودم میپرسم اشکالی که ندارد من رویای روزی را در سر بپرورانم که دیگر کرونایی نیست، ماسکی نیست و فاصله مفهومی مضحک است. راستش را بگویم دیگر تحمل دوری از انسانها را ندارم. تنهایی برازنده خداست من که این همه دامنه تحملم بالا نیست. آه این کابوس چه زمانی به انتها خواهد رسید؟ آیا زمانی خواهد آمد که از خواب بیدار شویم و بفهمیم کرونایی نیست. دیگر ماسک نخواهیم زد. مواد ضدعفونی با خود حمل نخواهیم کرد. زمانی که دوباره دورهمیهای ماندگاری را در دفتر دلمان ثبت کنیم. شانه به شانه و دست در دست نسیم دلانگیز بهاری را تنفس کنیم. روزی که بر گونههای نوزادان گل بوسه بکاریم. سالی که گذشت مدیون خیلیها شدیم؛ آنانی که به تقدیر برروی صحنه و بعضی دیگر پشت صحنه مبارزه با این بیماری غافلگیرکننده نقشآفرینی کردهاند. اقشار دلسوزی که پیه همه چیز را بر تن مالیدهاند. از جان گذشتهاند تا جانفشانی کنند. تا جانهای دوبارهای به ارمغان بیاورند. در این بین، مدافعان سلامت نقش اول صحنه مبارزه با این ویروس هستند. دیگر کلمه شیفت برای آنان معنای خود را از دست داده و بازتعریف شده است. روی صحبتم با شما پرستاران است: شمایی که از ساعات آغازین مراجعه بیمار به بیمارستان تا ترخیص وی از هیچ تلاشی دریغ نمیکنید. جسمتان خسته اما روحیه تان خستگیناپذیر است. این فصل تاریخ از شما به نیکی یاد خواهد کرد. صفحات شبکههای اجتماعی به زبانهای مختلف و با لحنهای عاشقانه از دلاوریهایتان میگویند چراکه عبور از شرایط دشوار مبارزه با این ویروس جز با ایثارگری جامعه نوعدوست کادر درمان محقق نخواهد شد. شما در صف مقدم مبارزه با کرونا باید زمانی طولانی در طول روز ماسک پزشکی و عینک محافظ داشته باشید. همه اینها به کنار، گاهی اخباری میخوانم که مو بر تنم سیخ میشود. مگر میشود پرستاران این همه فداکار باشند. چندی پیش که داشتم اخبار جهان را رصد میکردم با پرستاری شیلیایی آشنا شدم که در خط مقدم مبارزه با بیماری کرونا پس از اتمام شیفت کاری خود در همان بیمارستان میماند تا با ویولون نوازی به بیماران و کادر درمانی خسته، عشق و امید هدیه کند. داماریس سیلوای 26 ساله دو بار در هفته ساعت 6 عصر به همان بخش بیمارستان محل کار خود برمیگشت؛ جایی که چندین بیمار کرونایی تحت مراقبت از هفتهها پیش در بیمارستان "ال پینو" واقع در سانتیاگو پایتخت شیلی بستری بودند. سیلوا گفته بود هر بار که نوازندگی میکنم، آهنگ از سازم برنمیخیزد بلکه عشق از قلبم برمیخیزد. آری، نیرویی بجز عشق نمیتواند آدمی را برای این همه جانفشانی برانگیزاند. دورتر چرا برویم؟ مهشیدها و فرانکهایی که در راه مبارزه با این ویروس جان سپرند همان مجنونها و شیرینهای زمانه ما هستند؛ همان قدر واله و همان قدر دلداده. هیچ مریضی صورتشان را ندید و بعد از مرخصی از بیمارستان نیز آنان را نشناخت. مهتابی بودند که در این دوره ظلمانی تابیدند و خورشیدی بودند که نهایت عظمتشان توجه هیچ کس را جلب نکرد. آنانی که غم عاشقی شان در دل نهان اما داغ شیدایی شان از چهره پیدا بود. عکس از ایرنا انتهای پیام/ |