بايد ببينيم در سطح اجتماعي چه اتفاقي ميافتد كه مردم دچار بيتفاوتي ميشوند. در پاسخ به اين پرسشهانا آرنت فيلسوف فلسفه سياسي معتقد است كه در دورهاي افراد تبديل به واحدهاي جدا از هم شدند و چسب يا وفاق اجتماعي بين آنان وجود نداشت.
بسياري از صاحبنظران ديگر هم سعي كردند كه بيتفاوتي اجتماعي را تحليل كنند و آسيبشناسي كنند. اينكه چرا در زمان و مكان خاصي بيتفاوتي وجود ندارد. در واقع بايد به بافت و ساختار جامعه توجه شود كه در آن جامعه خاص چه چيزي باعث بهوجود آمدن بيتفاوتي شده است.
واقعيت اين است كه افراد ذاتا بيتفاوتي ندارند و ساختار اجتماعي باعث ميشود كه افراد بيتفاوت شوند. افراد در حالت طبيعي با همدردي بهدنيا ميآيند و اولين مسأله حذف تعمدي است.
در نظام سرمايهداري آنچه كه در ديد قرار ميگيرد چيزي است كه منجر به سود ميشود. بنابراين در رسانهها و فضاي عمومي اگر چيزي سودمند نباشد آن را نميبينند و اين در حالي است كه رسانهها هم تاكيد بيش از اندازهاي روي ابرقهرمانها دارند كه گويي وظيفهای برعهدهشان گذاشته شده است، كار اجتماعي انجام ميدهند اما مشاركت نميكنند و عملا مسألهاي را حل نميكنند به آنان القا ميشود كه كاري را انجام دهند ولي وارد فضاي اجتماعي دور و برشان نميشوند. بايد بپذيريم كه سطح بيتفاوتي در ايران نسبتا زياد است و بيش از كشورهاي پيشرفته است.
مهمترين علت اين مسأله نبود نهادهاي حائل بين دولت و توده مردم است. تقريبا تمام ما بيشتر به شكلي كاملا فردگرايانه زندگي ميكنيم و نظام خانواده ما به سمتي ميرود كه ما عضوي از يك خانواده بزرگتر نيستيم. مسائلمان را خودمان حل ميكنيم و نظام تعلقات ما به سمتي ميرود كه خيلي خودمان را اهل يك محله نميدانيم و اين در حالي است كه مفهوم طبقه هم خيلي وقت است كه از بين رفته است.
سالهاست كه كسي نميتواند وضع اجتماعي را بر اساس نيروي توليد تحليل كند و تنها چيزي كه ميتواند براساس آن ما را تحليل كند مصرف است، يعني امروزه بهجاي مفهوم طبقه توليد بيشتر مصرف مهم است؛ يعني انسانها چه چيزهايي را مصرف ميكنند و شما ميتوانيد افراد را براساس خريدهايشان طبقهبندي كنيد.
بهعنوان مثال كساني كه فلان ماشين را ميتوانند بخرند فلان خانه و يا كساني كه ميتوانند پولشان را ببرند تركيه ويلا بخرند.
مفهوم سنديكا نیاز به بازتعریف جایگاه دارد و ما سنديكايي كه قوي باشد و اعمال نظر كند نداريم. ميان «همدلي» و «بيتفاوتي» کدامیک، طبيعت آدمي محسوب ميشود، در مغز انسان و برخي موجودات مانند پرندگان نرونهاي آيينهاي وجود دارند كه وقتي اين موجودات كاري انجام ميدهند، بهواسطه آن بخشي از مغز فعال ميشود اما كار اين نرونها تنها فعالكردن مغز در هنگام انجام آن كار نيست بلكه چنانچه فرد ديگري همان كار را انجام ميدهد و ما صرفا شاهد انجام آن باشيم نه اينكه خود آن كار را انجام دهيم، نرونهاي آيينهاي فرمان فعالشدن آن بخش از مغز ارسال ميكنند.
بهعنوان مثال وقتي نوزادي صداي گريه نوزاد ديگري را شنود به گريه ميافتد. در واقع انسان با حس همدردي متولد ميشود و اين طبيعت آدمي است اما همدردي با همدلي تفاوت دارد، زيرا ما در همدلي از احساس فاصله گرفته و براي بهبود حال ديگري اقدام به عمل ميكنيم. نقطه مقابل بيتفاوتي، همدلي است نه همدردي، بسياري از جوامع ميكوشند تا اين احساس را در ميان شهروندان تقويت كنند. از اينرو كوچكترين امور مانند ديدن هم نياز به يادگيري دارد و در خصوص همدلي نيز نظام تعليم و تربيت راهكارهايي را براي آموزش ارائه كرده است. ادبيات از آنجا كه جهان را از ديد شخصيتهاي مختلف به تصوير ميكشد و تئاتر از آنجا كه فرصت در جايگاه ديگري قرارگرفتن را به افراد ميدهد، به تقويت حس همدلي كمك ميكنند كه متأسفانه ادبيات و نمايش در نظام تعليم و تربيت ما اموري لوكس پنداشته ميشوند و چندان وقعي به آنها گذاشته نميشود. به همين خاطر نبايد توقع داشته باشيم كه محصول اين نظام تربيتي افرادي همدل باشند، چون براي اين امر آموزش نديدهاند. اگر بپذيريم در كشور سطح بيتفاوتي نسبتا بالا است آنوقت شايد بتوان عامل اصلي آن را نبود نهادهاي واسط ميان دولت و توده مردم ديد؛ به اين معنا كه همه ما تقريبا به شكلي فردگرايانه زندگي ميكنيم و بهدلیل فقدان این فضای واسط بهتدريج دلزده و درمانده شده و نسبت به اطراف خود بيتفاوت ميشويم. باید برای حل این معضل چارهای اندیشید تا سامان امور بر مدار بهتری قرار بگیرد.
حسین رضایی
انتهای پیام/ |